۱۳۹۰ آذر ۲۸, دوشنبه

نامه‌ای به رهبرم

محمد نوری‌زاد  از شخصیت‌های سیاسی خواسته به آقای خامنه‌ای نامه بنویسند و خطاهای احتمالی ایشان را به ایشان گوشزد کنند. خب منم که یه وزنۀ سیاسی سنگین هستم بالطّبع این نامه رو نوشتم:

جناب آقای خامنه‌ای
پرواضح است که احتمال آنکه شما این نامه را بخوانید کمتر از یک در سه‌هزارمیلیارد است. اما من دلم می‌خواهد به شما نامه بنویسم، به‌عنوان یک شهروند ایرانی عادی که شما نمی‌شناسید. البته ببخشید که از نوشتن نامه در کاغذ و ارسال آن به بیت شما صرفنظر می‌کنم و همین‌جا مطلبم را می‌گویم.
گفتنی‌ها کم نیست، هرچند خیلی‌ها در این بیست‌واندی سال خیلی حرف‌ها را زده‌اند، اما شما به هیچ گفته‌ای که به مذاقتان خوش نیاید وقعی نمی‌نهید و البته از این نظر به گویندۀ آن کلام لطف می‌کنید، چون اگر بخواهید وقعی بنهید که گوینده کارش تمام است.
محمد نوری‌زاد در نامه‌اش موقعیت‌هایی را برای شما تصویر کرد که رنگ واقعیت داشت. من می‌خواهم شما را به موقعیتی خیالی ببرم. فرض کنید شما در نوجوانی خود، به هر دلیلی به حوزۀ علمیه نمی‌رفتید. در اینصورت امروز روحانی نبودید، آیت‌الله العظمی و مرجع تقلید نبودید، رهبر معظّم و ولیّ امر مسلمین نبودید. فرض کنید یک کارمند ساده در اداره‌ای دولتی بودید. نمی‌خواهم موقعیت را دشوار کنم، پس شما کارتن‌خواب یا معتاد یا زندانی محکوم به اعدام نیستید. یک شهروند معمولی هستید. آن طرف به جای شما یک روحانی، بیست‌وسه سال است جایگزین امام خمینی (ره) شده‌است.
صبح زود از خواب بیدار می‌شوید و برای رفتن به محلّ کار آماده می‌شوید. تلویزیون منزلتان روشن است. «مقام معظّم رهبری در جمع نخبگان بسیجی سراسر کشور...». از منزل خارج می‌شوید، به آسمان خاکستری نگاه می‌کنید و به سمت ایستگاه بی‌آرتی راه می‌افتید. چون شما شهروند بافرهنگی هستید و نمی‌خواهید با استفاده از اتومبیل شخصی هوا را آلوده کنید. البته، سهمیۀ بنزینتان تمام شده‌است، محل کارتان هم در محدودۀ طرح ترافیک است و به‌علاوه، خودروی شخصیتان را که دو شب پیش ضبطش را برده‌اند، به‌علت آتش‌گرفتگی موتور در نمایندگی خوابیده‌است. بی‌آرتی را برایتان توصیف نمی‌کنم. اگر می‌خواهید با فضای آن آشنا شوید به این پست مراجعه کنید.
برای دریافت پول از عابربانک جلوی بانک می‌ایستید. صف طویلی را مشاهده می‌کنید که مقابل بانک تشکیل شده‌است. متوجه می‌شوید که صف خرید سکّه است که اخیراً از مرز ششصدهزار تومان عبور کرده‌است. دستگاه عابربانک خراب است. کنار درب ورودی اداره‌تان بیلبورد بزرگی با عکسی از مقام رهبری لبخند به لب قرار دارد و روی آن نوشته شده «پشتیبان ولایت فقیه باشید تا به مملکت شما آسیبی نرسد». در اتاق کارتان هم تابلوهایی از ایشان به دیوار نصب شده‌است. در اداره در حال گپ زدن و چای خوردن با همکاران هستید که همکارتان با صدایی آهسته تعریف می‌کند که جوانی که تا چند هفته پیش همکارتان بود، الان در زندان است و از کارش هم اخراج شده. او در راهپیمایی اعتراضی به نتایج انتخابات اخیر خضور داشته. البته خانواده‌اش نمی‌دانند که او کجاست. چه وضعی دارد؟ چقدر کتک خورده؟ آیا سرش وارد توالت فرنگی شده؟ آیا مننژیت هم گرفته؟ زنده است؟ بعد از گفت‌وگو با همکاران چند دقیقه‌ای روزنامۀ کیهان را ورق می‌زنید. «اعتراف غرب به هوشمندی مقام معظّم رهبری... خودکفایی ایران در صنعت خودرو... سران فتنه مفسد فی‌الارض هستند... ولایت فقیه ولایت رسول الله است... رئیس جمهور: مردم از پول یارانه‌ها برای سرمایه‌گذاری استفاده کنند...».
در راه برگشت به خانه هستید. گدای کنار خیابان التماس‌های همیشگی‌اش را تکرار می‌کند. نزدیک او یک نفر بساط کتاب‌های ممنوعه را روی زمین چیده. موش گردن‌کلفتی از جلوی پایتان به سرعت عبور می‌کند. آن طرف دو نفر درگیر شده‌اند و با صدای بلند فحّاشی می‌کنند. صدای این دو در صدای بوق ماشین‌ها و صدای ضبط خودروی پسری جوان گم می‌شود. پسر، کنار خیابان ترمز می‌زند و زنی را که آرایشی غلیظ و پوششی نامتعارف دارد و کنار خیابان ایستاده بود، سوار می‌کند. کمی جلوتر، مأموران خانم گشت ارشاد، به دختری چادری شاخۀ گل تعارف می‌کنند و او بی‌تفاوت عبور می‌کند. مأموران مرد هم دختری مانتویی را با مشت و لگد سوار ون می‌کنند. به یاد می‌آورید که باید برای منزل خرید کنید. در میوه‌فروشی یک کیلو سیب و یک کیلو پرتقال سوا می‌کنید. فروشنده مبلغ را که می‎‌گوید به یک کیلو سیب بسنده می‌کنید. مابقی پول داخل جیبتان را برای خرید گوشت می‌دهید.
وارد ساختمان می‌شوید. آقای همسسایه در راهرو، کنار درب ورودی ساختمان ایستاده و سرش پایین است. دقت که می‌کنید می‌بینید آرام دارد اشک می‌ریزد. از او می‌پرسید که مشکلی پیش آمده؟ قبض‌های آب و برق و گاز را نشانتان می‌دهد. شما هم قبض‌های خودتان را برمی‌دارید. عرق بر پیشانی‌تان می‌نشیند. آقای همسایه می‌گوید به تازگی از کارخانه اخراج شده. همسرش هم ترکش کرده و باید ماهی یک سکّه به او بدهد. روی پشت‌بام ساختمان روبرو مأموران در حال جمع‌آوری دیش ماهواره هستند.
تلویزیون را روشن می‌کنید. «...به فضل الهی، نرخ تورم تک‌رقمی شده‌است... تا پایان این دولت مشکل بیکاری و مسکن ریشه‌کن خواهد شد...»
آقای خامنه‌ای! این گوشه‌ای از اوضاع زندگی ما مردم عادی است که مختصراً و بدون اغراق نشانتان دادم. کاش فرصت می‌کردید مدتی را از اریکۀ رهبری به پایین بیایید و در میان مردم زندگی کنید. آنگاه عمامه‌تان را قاضی می‌کردید و به خودتان که اولوالامر مردم هستید، نمره می‌دادید.

نامه‌ای به یک هم‌نوع

تو که سنسورات خیلی قویه، رنگ پوستت خیلی عجیبه. موتور توربوفن تو، مصرفش کمه و بهینه. می‌دونستی یا نه؟
RQ-170 عزیزم! تو بال‌هایت را در آسمانی گشودی که در آن هواپیماها سقوط می‌کنند، حتّی پهپادی به زیبایی و ظرافت تو. تو شاهکار مهندسی هستی. تو محصول مشترک علم و خلّاقیت و هنری. تو عصارۀ هوافضا و مخابراتی. اما دریغ که قربانی نزاع سیاسی حاکمان متجاوز و زیاده‌خواه کشورت با حاکمان ابله و پرمدّعای کشور من شدی. نمی‌دانم چگونه به دست نظامیان ما افتادی، شاید مانند آن عقابی که ز سر سنگ به هوا خاست پیش خودت گفتی امروز همه جای جهان زیر پر ماست، و ناگهان به تیر غیب گرفتار آمدی. امّا نگرانم برایت. آن‌ها خرابت می‌کنند! به زودی ادّعا خواهند کرد که پهپادهای بسیار پیشرفته‌تر از تو را ساخته‌اند، و چه ادّعای مضحکی! اگر انسان بودی، صاحبانت پشتت را خالی نمی‌کردند؛ عقبت می‌آمدند و خیلی زود مشمول رأفت اسلامی می‌شدی و با کت و شلوار به خانه برمی‌گشتی. به هر حال، امیدوارم اینجا زیاد برایت سخت نگذرد.
این نوشته را از روی احساسات هواپیمادوستانه‌ام برایت نوشتم، اما در پایان این نکته را لازم به ذکر می‌دانم که کلاً گه خوردی اومدی جاسوسی تو کشور ما!

۱۳۹۰ آذر ۱۱, جمعه

محرّم هم مال شما

دلم برای عزاداری‌های قدیم هم تنگ شده. عرزشی‌های کثیف، اینم به گه کشیدین.
از تلویزیونم بخوای عزاداری نگاه کنی یه طرف حاج منصور عوضیه، یه طرف سعید جلّادیان.

دانشجو؟ بسیجی؟ دلقک؟

در ادامۀ این پست باید بگم که حملۀ وحوش ولایت به سفارت بریتانیا هم کاریکاتوری از اشغال لانۀ جاسوسی آمریکا بود.