۱۳۸۸ آذر ۳۰, دوشنبه

خاطره

يادم مياد يكبار كه تو ايستگاه اتوبوس نشسته بودم، يك پيرمردي هم كنارم نشسته بود. بعد از يك ساعت كه نگاهمان به سمت چپ بود تا شايد اتوبوسى از دور نمايان شود، پيرمرده گفت: گردنمون خشك شد اينقدر اينورو نگاه كرديم... خدا گردن آخوندارو خشك كنه!

۶ نظر:

kazem گفت...

سلام مهندس
متن قشنگی نوشتی
یکی از نکات جالب اینه که این جا اگر اتوبوس هم شلوغ بشه این طور نیست که ملت اعصاب نداشته باشن و با هم دعوا کنن ولی تو ایران یادمه هر صبحکه با مترو می رفتم سرکار صبح اول صبح دعوا بود خدا گردن آخوندها رو خشک کنه!!

ناشناس گفت...

زمزم، کوکا، پپسی،... کدوم رو میخای؟
"بقال محل"

jury گفت...

کلا خشک کنه ، هر جا که شد .

سحر گفت...

سلام. وبلاگت چرا اینجوریه؟ آدم چشاش درد میگیره بخونه. میشه یه کم درشت تر بنویسی و رنگشو از آبی و زرد به یه رنگ بهتر تغییر بدی.
خیلی قشنگ هم مینویسی.

خراسانی گفت...
این نظر توسط یک سرپرست وبلاگ حذف شد.
حسین محمودزاده گفت...

سلام
فکر میکنم دعای این آقا یه جوری مستجاب شده که گردن خیلی ها خشک شده از زور کلفتی