۱۳۸۸ دی ۲۹, سه‌شنبه

اتوبوس‌نامه

تو صف اتوبوس می‌ایستم. هیجده نفر جلوی من هستند، پس هیجده تا اتوبوس که بیاد نوبتم میشه که سوار بشم. توی صف دو نفر مناظره می‌کنند:
 - آقا صفه ها...صفه یابو...
- چی؟ با کی بودی؟ دستت تو جیب من چیکار می‌کنه؟
...
بالاخره می‌رسم اول صف. مناظره‌ها ادامه داره:
  آقا بذار پیاده شن...عزیز برو وسط جا هست... یواش الاغ... آقا درو بزن من چیزم گیر کرده...
...
تو اتوبوس به در تکیه دادم و وزن یه آقای چاق رو که دماغش به دماغ من چسبیده تحمل می‌کنم، تو یه دستم کیفه و دست دیگم رو جیب چپمه. آرزو می‌کنم کاش پنج-شش تا دست دیگه هم داشتم تا از جیب پشت، جیب پیرهن و اعضا و جوارحم محافظت کنم.  دارم از اوپس اوپسی که از هندزفری بغل‌دستیم ساطع میشه لذت می‌برم که صدایی با دسی‌بل دو برابر حد زیان‌آور پرده گوشمو به لرزه در میاره:
  الو...هَین؟... هَین؟...آره الان تهرانم. فاطی خوبه؟... چرا؟ اسهال شده؟...آمپولشو زده؟...
 ....
پیرمردی که در گرمای 42 درجه کت و ژاکت پوشیده و کلاه کاموایی سرش گذاشته، همه رو به فیض می‌رسونه: 
 بر خاتم انبیا محمد مصطفی (ص) صلوات... سلامتی خودتان خانوادتان، آقای رارنده، صلوات دوم بلندتر ختم کن... پیروزی رزمندگان اسلام، سلامتی رهبر، نابودی آمریکای جهانخوار، صهیونیست جنایتکار، موسوی، کروبی، خاتمی صلوات...
 و سپس شروع به خواندن آیة‌الکرسی با صوت و لحن می‌کنه.
...
به چهارراه ولیعصر (عج) می‌رسیم.
  آقا سبزه سر جدت برو...
و می‌رود. اما با ترمز ناگهانی راننده همه‌مون همدیگرو در آغوش می گیریم. راننده به مدت 24 ثانیه دستشو رو بوق می‌ذاره و فریاد می‌زنه:
  حیف اون گوسفندا نبود فروختی اومدی نیسان خریدی؟
...
نیم‌ساعت بعد همچنان چهارراه ولیعصر (عج) هستیم که راننده تصمیم به حرکت می‌گیره. درو که می‌زنه خانم میانسالی میگه آقا بی‌زحمت من پیاده می‌شم. در باز می‌شه و خانم میانسال پیاده می‌شه، با طمانینه خاصی به سمت در جلو حرکت می‌کنه. زیپ کیف دستیشو باز می‌کنه و توشو حفاری می‌کنه تا یه کیف پول از توش درآره. زیپ کیف پولم باز می‌کنه و اونم حفاری می‌کنه و یه اسکناس پنج هزار تومنی درمیاره و می‌ده به راننده.
....
جوانی سوار اتوبوس می‌شه و بعد از آوازی نامفهوم می‌گه:
  برادرا، خواهرا، ایشالله ابی‌الفضل نگهدارتون باشه، دو هفته است چیزی نخوردم، فکر نکنید فقط شب جمعه باید کمک کنید... نه، سه‌شنبه هم روز خداس... منم هشت تا بچه دارم، چارتاشون مریضن، سه‌تاشون سربازن، دوتاشونم جهاز ندارن، زنم بیکاره.. خانوما، آقایون، خدا ناامیدتون نکنه...
....
حالا دارم به یه استراتژی فکر می‌کنم که این دو قدم که از در فاصله گرفتم رو چطور طی کنم تا پیاده شم.
  ببخشید... ببخشید...ببخشید...

۵ نظر:

ماتئي گفت...

عجب فضاي قاراشميشيي
سلام
مثل خود زندگي

روانی گفت...

سلام. خیلی جالب بود فقط یه کم روانیم کرد...

n.lotus گفت...

کاش یه روزم صبح با مترو بری.اونوقت میشه مترو نامه یا له نامه یا هول نامه

حسن گفت...

به نفع همه‌است كه اين مناظره‌ها ادامه پيدا كنه. به عنوان يه دلسوز اينو مى‌گم.

ستوده گفت...

الهی قربون دست و بالت بشم با این نوشتنت...خیلی شیرین مینویسی...
کجا بودی من تازه کشفت کردم...عاشقت شدم........................