يه بار توى قطار مترو بودم، شلوغ بود، كنارم دو تا دختر جوون -يا نوجوون- وايستاده بودن. بعد چند ديقه متوجه شدم كه هى زيرچشمى منو نگا مىكردن، تو گوش هم پچپچ مىكردن و مىخنديدن. تعجّب كردم، آخه قيافۀ من شبيه اين پسراى بانمك نيست كه، خيلى هم جدّيه. يكىشون كه نزديك من بود همون ميلهاى رو گرفتهبود كه من گرفتهبودم. بعد يه دفه احساس كردم نوك انگشتش خورد به نوك انگشت من. دستمو چند سانت جابهجا كردم. باز انگشتشو -كه لاكم زدهبود- گذاشت رو انگشت من. ديگه فهميدم كه عمداً اين كارو مىكنه. يه لحظه نگاش كردم ديدم اونم داره منو نگا مىكنه. لبخند كثيفى رو لبش بود و چشاشم برق مىزد. سريع نگاهمو دزديدم. خيره شدم به كف قطار و لبمو مىگزيدم. همۀ بدنم يخ كردهبود. چشام سياهى مىرفت. پاهام شُل شدهبودن، بغض كردهبودم. مستأصل شدهبودم، آخه اصلاً جا نبود خودمو كنار بكشم. اون يه ديقه راه تا ايستگاه بعدى برام مث يه عمر گذشت. به اولين ايستگاه كه رسيديم هرجورى بود از قطار پريدم بيرون. دَوون دَوون با چش گريون از ايستگا اومدم بيرون. هقهق گريه يهلحظه امونم نمىداد. واي خدا، خيلى وحشتناك بود. بعدِ اون اتفاق تا يه مدّت دنيا واسم جهنّم شدهبود. شبا تا صُب كابوس مىديدم. الانم هروقت ياد اون لحظهها ميفتم مىخوام خودمو بندازم تو آب. هنوزم باورم نمىشه. آخه چرا؟
۱۳۹۰ تیر ۸, چهارشنبه
۱۳۹۰ تیر ۱, چهارشنبه
۱۳۹۰ خرداد ۳۱, سهشنبه
Shame on us
يه استادى داشتيم كه از پيكان با عنوان "شرم ملّى" ياد مىكرد. داشتم فكر مىكردم ما چند تا از اين شرمهاى ملّى داريم؟ ديدم خيلى زياد. مثلاً احمدىنژاد يه شرم ملّيه. فوتبال ناب ايرونى هم يه شرم ملّيه. بسياري از مؤلفههاى فرهنگ ايرانى هم شرم ملّى محسوب مىشن. موارد ديگهاى هم مىشه نام برد كه در ابعاد ملّى براى ما شرمآور باشن، مثل اينترنتمون، رسانۀ ملّىمون، نمايندههاى مجلسمون و خيلى چيزاى ديگه. فقط موندم چرا چيزى بهنام "عرق شرم ملّى" نداريم؟
۱۳۹۰ خرداد ۱۷, سهشنبه
سركنگبين صفرا فزود
اوضاع فعلى كشور اوضاع خندهدارى است. بحرانى نيست؛ خندهدار است. رئيسجمهور دستپرورده و عزيزكردۀ آقاى خامنهاى حالا شلنگتخته مىاندازد. هرچند تلاش مىكنند كه ترمزش را بكشند، اما او يكتنه همۀ اركان جمهورى اسلامى را به سخره گرفته. جريان انحرافىاش هم حالا به يك عقده براى حاميان ديروز او و مخالفان سرسخت امروز او تبديل شده. شيرينكارىهاى مشايى، قضاياى جنگيرى و رمّالى، ماجراى عزل و نصب مصلحى، ادغامهاى فلّهاى وزارتخانهها، انتصاب علىآبادى به سرپرستى وزارت نفت و ... كشور را به مضحكهاى گريهآور بدل نمودهاند. افرادى از درون حاكميت سعى مىكنند با آسمان و ريسمان بافتن، جريان مشايى را به اصلاحطلبان و "فتنهگران" نسبت دهند. آقايان! واقعاً متوجه نيستيد؟ اين مدفوع خودتان است كه بيش از حد حجيم شده و حالا داريد تويش دستوپا مىزنيد! شما متنبه نمىشويد و همچنان به حماقتهايتان ادامه مىدهيد. هالۀ سحابى را در روز تشييع جنازۀ پدرش مىكشيد. بگيروببندها و فيلترينگ و جمعكردن ديشها و ... را باز هم ادامه مىدهيد. آنقدر مشغول اين بازي كثيف قدرتتان هستيد كه فشار اقتصادى روى مردم را نمىبينيد. كاش براى يك درصد هم كه شده، اين احتمال را در نظر بگيريد كه روزى از تخت پادشاهىتان به زير آييد. خوشبختانه اين روزها آيينههاى عبرت را در جوار خود مىبينيد. فكر آن روزتان را هم بكنيد.
اشتراک در:
پستها (Atom)