۱۳۹۱ آذر ۱۹, یکشنبه

دعاى امروز

بارالها اول دعاهايى رو كه تا ديروز كردم اجابت كن.

۱۳۹۱ مهر ۲۳, یکشنبه

مصائب دامادى

خواستگارى، بله‌بران، نامزدى، عقدكنان، جهازبران، حنابندان، عروسى، آستانه بوسان، پاتختى، مادرزن سلام ...
 اين رسم‌هاى ازدواج تو كشور ما واقعاً مسخره است. درسته كه رسوم نواحى و قوميت‌هاى مختلف باهم فرق مى‌كنه، ولى اكثرش به‌نظر من مسخره است. راجع به تاريخچه‌شون چيز زيادى نمى‌دونم. حدس مى‌زنم زن‌هاى بيكار دوره قاجار نشستند دورهم هى رسم توليد كردند. براى هركدومش هم هزارجور جزئيات و بايد و نبايد گذاشتند. عروس بايد چاى بياره، دوماد بايد نشون بذاره، عروس بايد دفعه سوم بله رو بگه، دوماد بايد زيرلفظى بده، جهاز با عروسه، چندتا تيكه‌اش با دوماده، حنابندون خونۀ مادر عروسه، خرج عروسى با پدر دوماده.... و قس عليهذا. كه چي؟ خب براى اون قديما خوب بوده. مردم وقت اضافى داشتن با اين كارا سرشون گرم مى‌شده خوشحال مى‌شدند. الآن ديگه چرا؟ بنا به تجربۀ شخصى مى‌گم كه امروز برپاداشتن اين سنت‌هاى متعدد نتيجه‌اى جز صاف شدن دهان دوماد و عروس و خانواده‌هاشون نخواهد داشت و لاغير.

۱۳۹۱ مهر ۱۱, سه‌شنبه

دلار چنده؟

تا چند روز پيش فكر مى‌كردم كرۀ شمالى الگوى مطلوب مسئولان نظام ما است. الآن به‌نظر مياد زيمبابوه رو الگو قرار دادند.

۱۳۹۱ شهریور ۱۸, شنبه

مناجات

چند ماه پيش بود كه سه تا اتفاق خوب در عرض يك ماه برام افتاد. ماشين خريدم، دكترا قبول شدم و ازدواج كردم. به‌نظر ميومد خداوند يه دستى رو سرم كشيده. بعد از مدت كوتاهى، ماشينم توى يه تصادف داغون شد و دكترام هم به عللى رفت رو هوا. خدايا! حواست باشه در مورد سومى اصلاً باهات شوخى ندارم!

بعد از مدتى

شايد يكى از اثرات تأهل بر زندگى من دورى بى‌سابقه‌ام از نوشتن در اين وبلاگ باشد و حالا بعد از چندين ماه دوباره دارم مى‌نويسم. اما خودم فكر مى‌كنم تأهل بيشتر يك بهانه است. در اين مدت زمان‌هاى خالى زيادى داشتم و سوژه‌هاى زيادى هم در كشور وجود داشت (گرانى طلا و دلار و مرغ و ...، المپيك، اجلاس غير متعهدها و موضوعات ديگر) كه مى‌شد راجع به آنها نوشت. آن چيزي كه جايش خالى است دل و دماغ نوشتن است. حالا من كه وبلاگ‌نويس مطرحى نيستم، ولي با گشتى در وبلاگستان مى‌بينيم كه معروف‌ها هم ديگر فعاليت گذشته را ندارند و اين خيلى بد است. وبلاگستان زمانى گل سرسبد فضاى مجازى بود. فضاى مجازى هم مجراى تنفس بخش مهمى از جامعه‌ى ماست و نفس نكشيدن ناگزير به خفگى مى‌انجامد.

۱۳۹۱ فروردین ۲۱, دوشنبه

عيد

- سلام عليكم، احوال شما؟ سال نوتون مبارك!
- سلاااام، قربون شما، شما خوبيد؟ عيد شمام مبارك! خوش اومدين.
- زحمت افتادينا...
- خواهش می‌كنم، چه زحمتی؟ منزل خودتونه، بفرماييد بفرماييد.
******************************************************
- زحمت نكشيد تو رو خدا. همه چی هست.
- خواهش می‌كنم... خب، چه عجب از اين طرفا؟ را گم كردين!
- اختيار داريد، ما كه هميشه مزاحميم. شما زير پاتونو نگا نمی‌كنيد.
- والّا سعادت نداريم. حالا چرا چيزي پوست نمی‌كنين؟ بيام پوست كنم براتون؟
- نه نه همه چی‌ خورديم، خيلی ممنون.
*****************************************************
 - ببخشيد خيلی زحمت داديم.
- زحمت كشیدین، بازم از اين كارا بكنين.
- چشم، ديگه زحمت نكشيد، پايين نياييد. خدافظ خدافظ.
- به سلامت، سلام برسونيد، خدافظ.
- خدافظ
-خدافظ.
****************************************************
- سلام عليكم، ‌احوال شما؟
- به به سلاااام، مخلصم شما خوبيد؟
- قربان شما... عذر زحمتا...
- چه زحمتی؟ عذر ناخدمتيا...
- [مرتيكه عوضی]
- [مرتيكه پفيوز]
***************************************************


۱۳۹۰ بهمن ۱۵, شنبه

صفر تا صد

پریروز نیمی از دینم را کامل کردم، پس در نیم دیگر تقوا را رعایت خواهم کرد.

۱۳۹۰ بهمن ۳, دوشنبه

دلیل کافی

من در انتخابات مجلس شرکت نمی‌کنم، چون به نظرم کار مسخره‌ای است.

۱۳۹۰ دی ۲۶, دوشنبه

مورفی

اگر بعد از قرنی، تلویزیون یه برنامه‌ای داشته باشه که بخوای بشینی نگاش کنی، در اون دقایق، مادر جاروبرقی می‌کشه، ماشین لباس‌شویی روشنه، خواهر با تلفن صحبت می‌کنه و صدای دزدگیر خودروی همسایه از کوچه به گوش می‌رسه.

۱۳۹۰ دی ۱۶, جمعه

از لابه‌لای آرشیو مغز

یه خاطره از دوران کودکیم دارم که با گذشت بیست سال همچنان واضح و کامل یادمه. کلاس اول ابتدایی بودم. یه روز طبق روال هر روز، دفتر مشقمو درآوردم که خانممون مشقامونو ببینه. خانم از سمت چپ کلاس داشت یکی‌یکی دفترا رو می‌دید و من سمت راست کلاس، ردیف اول نشسته بودم. دفترو که باز کردم دیدم مامانم با خودکار یه یادداشت پای مشقم گذاشته. نوشته بود که من بعد از مدرسه دیر میام خونه و بازیگوشم و روپوشم کثیفه و دیر مشقامو می‌نویسم و این حرفا. من دیدم این با خودکار نوشته شده نمی‌شه پاکش کرد بعد پیش خودم گفتم خانم فوقش یه تذکّر می‌ده که دیگه تکرار نشه. خانم اومد و دفترو دید و یادداشتو خوند. گفت بیا بیرون. اومدم بیرون (از نیمکت). گوشمو گرفت و کلّه‌مو چندبار کوبوند به در کلاس. منم هیچی نگفتم، گریه هم نکردم چون اون زن بود منم ازش نمی‌ترسیدم. اونم که دید من متنبّه نشدم رو به کلاس گفت یکی اینو ببره دفتر. خدا شاهده این صحنه هنوز جلوی چشممه که کلّ کلاس دستشونو بردن بالا و داد می‌زدن خانوم ما ببریم؟ خانوم ما ببریم؟ «امیر عصّاری» مأمور شد منو ببره دفتر. مدیر و ناظم ما هم مرد بودن و از اونا دیگه می‌ترسیدم. پامو که از کلاس گذاشتم بیرون تو راهرو شروع کردم به عر زدن. عصّاری هم مثلاً داشت دلداریم می‌داد که نترس بابا چیزی نیست. یعنی می‌خواستم خفه‌ش کنم. خلاصه ما رفتیم دفتر و مدیر و ناظم هم حال نزار منو دیدن دلشون سوخت، گفتن برو سر کلاست و ماجرا ختم به خیر شد. بماند که اومدم خونه چقدر با مامانم دعوا کردم.

پای‌ورق: خانم مخبری! من هنوز اون دفتر مشقو دارم و هر وقت نگاهش می‌کنم یاد شما می‌افتم. می‌خوام بدونید که من همیشه شما رو که یه معلّم واقعاً نمونه بودید، دوست داشتم و امیدوارم هرجا هستید سلامت باشید. خیلی هم دلم می‌خواد یه روز دوباره ببینمتون.