۱۳۹۰ آذر ۲۸, دوشنبه

نامه‌ای به رهبرم

محمد نوری‌زاد  از شخصیت‌های سیاسی خواسته به آقای خامنه‌ای نامه بنویسند و خطاهای احتمالی ایشان را به ایشان گوشزد کنند. خب منم که یه وزنۀ سیاسی سنگین هستم بالطّبع این نامه رو نوشتم:

جناب آقای خامنه‌ای
پرواضح است که احتمال آنکه شما این نامه را بخوانید کمتر از یک در سه‌هزارمیلیارد است. اما من دلم می‌خواهد به شما نامه بنویسم، به‌عنوان یک شهروند ایرانی عادی که شما نمی‌شناسید. البته ببخشید که از نوشتن نامه در کاغذ و ارسال آن به بیت شما صرفنظر می‌کنم و همین‌جا مطلبم را می‌گویم.
گفتنی‌ها کم نیست، هرچند خیلی‌ها در این بیست‌واندی سال خیلی حرف‌ها را زده‌اند، اما شما به هیچ گفته‌ای که به مذاقتان خوش نیاید وقعی نمی‌نهید و البته از این نظر به گویندۀ آن کلام لطف می‌کنید، چون اگر بخواهید وقعی بنهید که گوینده کارش تمام است.
محمد نوری‌زاد در نامه‌اش موقعیت‌هایی را برای شما تصویر کرد که رنگ واقعیت داشت. من می‌خواهم شما را به موقعیتی خیالی ببرم. فرض کنید شما در نوجوانی خود، به هر دلیلی به حوزۀ علمیه نمی‌رفتید. در اینصورت امروز روحانی نبودید، آیت‌الله العظمی و مرجع تقلید نبودید، رهبر معظّم و ولیّ امر مسلمین نبودید. فرض کنید یک کارمند ساده در اداره‌ای دولتی بودید. نمی‌خواهم موقعیت را دشوار کنم، پس شما کارتن‌خواب یا معتاد یا زندانی محکوم به اعدام نیستید. یک شهروند معمولی هستید. آن طرف به جای شما یک روحانی، بیست‌وسه سال است جایگزین امام خمینی (ره) شده‌است.
صبح زود از خواب بیدار می‌شوید و برای رفتن به محلّ کار آماده می‌شوید. تلویزیون منزلتان روشن است. «مقام معظّم رهبری در جمع نخبگان بسیجی سراسر کشور...». از منزل خارج می‌شوید، به آسمان خاکستری نگاه می‌کنید و به سمت ایستگاه بی‌آرتی راه می‌افتید. چون شما شهروند بافرهنگی هستید و نمی‌خواهید با استفاده از اتومبیل شخصی هوا را آلوده کنید. البته، سهمیۀ بنزینتان تمام شده‌است، محل کارتان هم در محدودۀ طرح ترافیک است و به‌علاوه، خودروی شخصیتان را که دو شب پیش ضبطش را برده‌اند، به‌علت آتش‌گرفتگی موتور در نمایندگی خوابیده‌است. بی‌آرتی را برایتان توصیف نمی‌کنم. اگر می‌خواهید با فضای آن آشنا شوید به این پست مراجعه کنید.
برای دریافت پول از عابربانک جلوی بانک می‌ایستید. صف طویلی را مشاهده می‌کنید که مقابل بانک تشکیل شده‌است. متوجه می‌شوید که صف خرید سکّه است که اخیراً از مرز ششصدهزار تومان عبور کرده‌است. دستگاه عابربانک خراب است. کنار درب ورودی اداره‌تان بیلبورد بزرگی با عکسی از مقام رهبری لبخند به لب قرار دارد و روی آن نوشته شده «پشتیبان ولایت فقیه باشید تا به مملکت شما آسیبی نرسد». در اتاق کارتان هم تابلوهایی از ایشان به دیوار نصب شده‌است. در اداره در حال گپ زدن و چای خوردن با همکاران هستید که همکارتان با صدایی آهسته تعریف می‌کند که جوانی که تا چند هفته پیش همکارتان بود، الان در زندان است و از کارش هم اخراج شده. او در راهپیمایی اعتراضی به نتایج انتخابات اخیر خضور داشته. البته خانواده‌اش نمی‌دانند که او کجاست. چه وضعی دارد؟ چقدر کتک خورده؟ آیا سرش وارد توالت فرنگی شده؟ آیا مننژیت هم گرفته؟ زنده است؟ بعد از گفت‌وگو با همکاران چند دقیقه‌ای روزنامۀ کیهان را ورق می‌زنید. «اعتراف غرب به هوشمندی مقام معظّم رهبری... خودکفایی ایران در صنعت خودرو... سران فتنه مفسد فی‌الارض هستند... ولایت فقیه ولایت رسول الله است... رئیس جمهور: مردم از پول یارانه‌ها برای سرمایه‌گذاری استفاده کنند...».
در راه برگشت به خانه هستید. گدای کنار خیابان التماس‌های همیشگی‌اش را تکرار می‌کند. نزدیک او یک نفر بساط کتاب‌های ممنوعه را روی زمین چیده. موش گردن‌کلفتی از جلوی پایتان به سرعت عبور می‌کند. آن طرف دو نفر درگیر شده‌اند و با صدای بلند فحّاشی می‌کنند. صدای این دو در صدای بوق ماشین‌ها و صدای ضبط خودروی پسری جوان گم می‌شود. پسر، کنار خیابان ترمز می‌زند و زنی را که آرایشی غلیظ و پوششی نامتعارف دارد و کنار خیابان ایستاده بود، سوار می‌کند. کمی جلوتر، مأموران خانم گشت ارشاد، به دختری چادری شاخۀ گل تعارف می‌کنند و او بی‌تفاوت عبور می‌کند. مأموران مرد هم دختری مانتویی را با مشت و لگد سوار ون می‌کنند. به یاد می‌آورید که باید برای منزل خرید کنید. در میوه‌فروشی یک کیلو سیب و یک کیلو پرتقال سوا می‌کنید. فروشنده مبلغ را که می‎‌گوید به یک کیلو سیب بسنده می‌کنید. مابقی پول داخل جیبتان را برای خرید گوشت می‌دهید.
وارد ساختمان می‌شوید. آقای همسسایه در راهرو، کنار درب ورودی ساختمان ایستاده و سرش پایین است. دقت که می‌کنید می‌بینید آرام دارد اشک می‌ریزد. از او می‌پرسید که مشکلی پیش آمده؟ قبض‌های آب و برق و گاز را نشانتان می‌دهد. شما هم قبض‌های خودتان را برمی‌دارید. عرق بر پیشانی‌تان می‌نشیند. آقای همسایه می‌گوید به تازگی از کارخانه اخراج شده. همسرش هم ترکش کرده و باید ماهی یک سکّه به او بدهد. روی پشت‌بام ساختمان روبرو مأموران در حال جمع‌آوری دیش ماهواره هستند.
تلویزیون را روشن می‌کنید. «...به فضل الهی، نرخ تورم تک‌رقمی شده‌است... تا پایان این دولت مشکل بیکاری و مسکن ریشه‌کن خواهد شد...»
آقای خامنه‌ای! این گوشه‌ای از اوضاع زندگی ما مردم عادی است که مختصراً و بدون اغراق نشانتان دادم. کاش فرصت می‌کردید مدتی را از اریکۀ رهبری به پایین بیایید و در میان مردم زندگی کنید. آنگاه عمامه‌تان را قاضی می‌کردید و به خودتان که اولوالامر مردم هستید، نمره می‌دادید.

نامه‌ای به یک هم‌نوع

تو که سنسورات خیلی قویه، رنگ پوستت خیلی عجیبه. موتور توربوفن تو، مصرفش کمه و بهینه. می‌دونستی یا نه؟
RQ-170 عزیزم! تو بال‌هایت را در آسمانی گشودی که در آن هواپیماها سقوط می‌کنند، حتّی پهپادی به زیبایی و ظرافت تو. تو شاهکار مهندسی هستی. تو محصول مشترک علم و خلّاقیت و هنری. تو عصارۀ هوافضا و مخابراتی. اما دریغ که قربانی نزاع سیاسی حاکمان متجاوز و زیاده‌خواه کشورت با حاکمان ابله و پرمدّعای کشور من شدی. نمی‌دانم چگونه به دست نظامیان ما افتادی، شاید مانند آن عقابی که ز سر سنگ به هوا خاست پیش خودت گفتی امروز همه جای جهان زیر پر ماست، و ناگهان به تیر غیب گرفتار آمدی. امّا نگرانم برایت. آن‌ها خرابت می‌کنند! به زودی ادّعا خواهند کرد که پهپادهای بسیار پیشرفته‌تر از تو را ساخته‌اند، و چه ادّعای مضحکی! اگر انسان بودی، صاحبانت پشتت را خالی نمی‌کردند؛ عقبت می‌آمدند و خیلی زود مشمول رأفت اسلامی می‌شدی و با کت و شلوار به خانه برمی‌گشتی. به هر حال، امیدوارم اینجا زیاد برایت سخت نگذرد.
این نوشته را از روی احساسات هواپیمادوستانه‌ام برایت نوشتم، اما در پایان این نکته را لازم به ذکر می‌دانم که کلاً گه خوردی اومدی جاسوسی تو کشور ما!

۱۳۹۰ آذر ۱۱, جمعه

محرّم هم مال شما

دلم برای عزاداری‌های قدیم هم تنگ شده. عرزشی‌های کثیف، اینم به گه کشیدین.
از تلویزیونم بخوای عزاداری نگاه کنی یه طرف حاج منصور عوضیه، یه طرف سعید جلّادیان.

دانشجو؟ بسیجی؟ دلقک؟

در ادامۀ این پست باید بگم که حملۀ وحوش ولایت به سفارت بریتانیا هم کاریکاتوری از اشغال لانۀ جاسوسی آمریکا بود.

۱۳۹۰ آذر ۲, چهارشنبه

دو سالش شده ماشالله

امروز وبلاگ هواپیمای سقوط کرده دوساله شد. سالروز میلاد  فرخندۀ این اختر تابناک آسمان وبلاگ‌نویسی رو به عموم هموطنان مقیم دنیای مجازی تبریک و تهنیت عرض می‌کنم و برای همۀ خوانندگان، چه اون‌هایی که همیشه منو می‌خونن و چه اونایی که گاهی گذرشون می‌افته، آرزوی توفیق (توفیقِ چی؟ نمی‌دونم) و سربلندی و شادکامی و طول عمر همراه با سلامتی دارم.
الان خودم داشتم به این بهانه تو اعماق آرشیوم شنا می‌کردم و با پست‌های قدیمی تجدید خاطره. شما رو هم به این برنامه دعوت می‌کنم. پس به‌عنوان کادوی تولّد، همین الان شیرجه بزنید تو قسمت نوشته‌های پیشین.

۱۳۹۰ آبان ۲۹, یکشنبه

چه کسی زاغۀ مرا منفجر کرد؟

سی‌وسه ساله هر اتفاق بدی تو این مملکت می‌افته میندازن گردن اسرائیل و آمریکا، امّا حالا که خود اسرائیل می‌گه کار ما بوده، می‌گن «نه نه آقا اختیار دارین شما چرا گردن می‌گیری؟ خودمون ترکوندیم دندمونم نرم». خب مرض دارین؟

۱۳۹۰ آبان ۲۱, شنبه

برنامۀ بلندمدّت

چیزایی که بالاخره یه روزی مرتبشون می‌کنم: اتاق، میز کار، کمد، یخچال، هارد، دسکتاپ، ذهنم.

۱۳۹۰ آبان ۱۶, دوشنبه

درد هدفمند

آقای دکتر! این چه جور جرّاحی بود که بعد از یه سال خونریزیش هنوز ادامه داره؟

۱۳۹۰ آبان ۱۴, شنبه

ولایت عشق

یه روز می‌رم دم بیت رهبری وامیستم، این مردمی رو که فوج‌فوج می‌رن پابوس آغا برای تجدید بیعت، نگاشون می‌کنم. یکی‌شونو صدا می‌زنم و می‌گم: «آقا شما! بله خودتون؛ چند لحظه تشریف بیارید... ممنون. کف کفشتو ببینم. آره، کف کفشتو بیار بالا کارش دارم.» بعد انگشتمو اوّل می‌کشم کف کفشش و بعدش می‌کشم رو پلک چشم خودم. من خاک پای زوّار آغا رو طوطیای چشمم می‌کنم.

۱۳۹۰ آبان ۷, شنبه

نماطنز

یکی از نکاتی که با گوش دادن به فرمایشات مقام معظّم رهبری یاد گرفتم، کاربرد به‌جای کلمۀ «کاریکاتور» هست، اونجایی که ایشون جمله‌ای با این مضمون فرمودند که فتنه‌گران هشتادوهشت قصد داشتند کاریکاتوری از انقلاب پنجاه‌وهفت رو به نمایش بذارن. الان مثلاً می‌گم «بچه! این چه وضع درس خوندنه؟ تو کاریکاتوری از درس خوندن رو به تصویر کشیدی.» یا مثلاً این دوستان ارزشی که گاهی تریپ آزادی بیان و احترام به مخالف می‌ذارن، کاریکاتوری از یه آدم روشنفکر رو در ذهن من تداعی می‌کنن.
اگه یه روز آقای خامنه‌ای رو ببینم بهش می‌گم که شما هم کاریکاتوری از جمهوری اسلامی‌ای که سال پنجاه‌وهفت به مردم وعده دادید برامون ساختید.

۱۳۹۰ مهر ۲۵, دوشنبه

فتنه چیست؟

اینکه آقای خامنه‌ای از حذف پست ریاست‌جمهوری و تبدیل آن به نخست‌وزیر منتخب مجلس (که طبعاً یعنی خودش)، ولو در آیندۀ احتمالاً دور (حالا خیلی هم دور نشد اشکالی ندارد، مثلاً برای همین دور بعد چطوره؟) سخن می‌گوید، این فتنه است. این را جلویش را بگیرید.

۱۳۹۰ مهر ۱۹, سه‌شنبه

تناقض اکولوژیک

یا گربه‌های تهران خیلی بی‌غیرت‌اند یا موش‌هاش خیلی زرنگ. آخه چه‌طور می‌شه جمعیت هردوشون اینقدر زیاد باشه؟ و در صلح و صفا زندگی کنن؟ آیا جنگ همیشگی موش‌ها و گربه‌ها هم یک دروغ بزرگ تاریخی است؟ خب خپل بی‌خاصیت! درسته آشغال دم دستت زیاده، ولی برای سرگرمی هم که شده چارتا موش بگیر دیگه.

۱۳۹۰ مهر ۲, شنبه

اخلاص در اختلاس

به نظر من باید به اون کسی که سه هزار میلیارد تومن اختلاس کرده مدال شجاعت یا حداقل یه جایزه‌ای تقدیرنامه‌ای چیزی بدن، به چند دلیل: اول اینکه خدائیش شجاعت می‌خواد اختلاس به این گنده‌گی. دوم اینکه اینا عمق فاجعه رو تو سیستم اقتصادی مملکت نشون دادن (مثل این هکرها که براشون جایزه می‌ذارن تا حفره‌های امنیتی رو پیدا کنن). سومم اینکه این نوع کسب درآمد شدیداً اشتغال‌زا بوده (ببینید چقدر آدمو سرکار گذاشته) و نیز مصداق بارز جهاد اقتصادیه که آغا تو پیام نوروزی‌شون همگان رو به اون فراخوندند.

۱۳۹۰ شهریور ۲۶, شنبه

تبعیض فکری

یه مدّتی ذهنم انقدر شرطی شده‌بود که اگه یه متنی راجع به خواصّ لیموشیرین هم می‌خوندم توش دنبال این نتیجه‌گیری بودم که «احمدی‌نژاد بده، موسوی خوبه».

۱۳۹۰ شهریور ۲۲, سه‌شنبه

قهقهه بزن، ضجّه بزن

تنهایی فیلم تماشا کردن حُسنش اینه که وقتی صحنۀ خنده‌دار می‌بینی می‌تونی بلندبلند بخندی؛ وقتی هم صحنۀ غم‌انگیز می‌بینی لازم نیست جلوی اشکاتو بگیری.

سرگرمی همگانی

سیاه کردن کاغذ با امضا، تفریحیه که هیچ‌وقت قدیمی نمی‌شه.

۱۳۹۰ شهریور ۱۳, یکشنبه

دار مکافات

بچه که بودم فکر می‌کردم چشمام خیلی قویه و هیچ‌وقت ضعیف نمی‌شه. هیجده سالم که شد عینک گرفتم. همون موقع‌ها فکر می‌کردم هیچ‌وقت چاق نمی‌شم. امّا فقط سه چهار سال کافی بود تا شکمم آویزون بشه. تو همین سال‌ها حتی موی سپیدو توی آینه دیدم.
الان کاملاً باور دارم که درد و مرض فقط مال همسایه نیست. معلوم نیست از مریضی‌ها و مصیبت‌های دنیا کدومش قراره نصیب من بشه. سرطان، دیابت، آلزایمر، بری‌بری، سکته، تصادف، سونامی، ...هیچ‌کدومش برام غیرمنتظره نیست. بالاخره باید به یه بهانه‌ای بمیریم.

۱۳۹۰ شهریور ۵, شنبه

پايان بيا اينجا

قذافی هم با همۀ ادعاش بعد از 42 سال سقوط كرد. اون كه به مخالفاش می‌گفت موش، خودش رفت تو سوراخ قايم شد. اميدوارم ديكتاتورای ما هم -حالا به هر طريقی كه صلاحه- به خس‌و‌خاشاك و ميكروب و ويروس و بزغاله تبديل بشن!


پای ورق: مردم ليبی خوشحالند. ايران سال 57 هم خوشحال بود. قلباً اميدوارم خوشحالی مردم ليبی از خوشحالی مردم ايران بادوام‌تر باشه.

۱۳۹۰ مرداد ۳۰, یکشنبه

مشکل پرسپولیس اینه

فصل قبل مدیرعامل باشگاه پرسپولیس یه احمدی‌نژادی بود، ولی سرمربی شون سبز بود. برای همینم تو یه جام (لیگ برتر) موفقیتی کسب نکردن و تو یه جام دیگه (حذفی) قهرمان شدن. تو این فصل مدیرعامل و سرمربی و مدیرفنی پرسپولیس، همه‌شون از احمدی‌نژادی‌ها انتخاب شدن. بنابراین عجیب نیست اگه جاشون ته جدول باشه.

۱۳۹۰ مرداد ۲۲, شنبه

اصول نوين تربيت فرزند

كودكانِ امروز در مقايسه با اسلاف خويش، خوشگل، تپل و لوس هستند. هر روز تصاوير زيادی از اين كودكان مامانی را در اينترنت، روی جلد مجلات، پيا‌م‌های تبليغاتی و جاهای ديگر در حال خنده و شيرين‌كاری می‌بينيم و احتمالاً مى‌گوييم آخى آخى جگرت را موش بخورد عزيزم و اينها. امّا، اين تنها يك روى سكّه است. همين بچه‌ها در عالم واقع، عمدتاً در حال نق‌زدن و گريه و سرتق‌بازى هستند. راقم اين سطور بر اين باور است كه در تأديب و تربيت اين قشر از اجتماع، كوتاهىِ خسارت‌بارى از سوى والدينشان صورت گرفته. بر اين اساس، روش‌هاى تربيتى نوينى براى آموزش نسل نوپاى امروز بايد به‌كار گرفته شود. وقتى كودكى به كودك ديگر مى‌گويد ماشينت را به من بده و كودك ديگر (صاحب ماشين) پاسخ مي‌دهد كه نمي‌دهم مال خودم است و آنگاه دو كودك درگير مي‌شوند و سروصدا و جاروجنجال به راه مي‌اندازند، مادران دو كودك وظيفه دارند گوش آنها را بپيچانند و خودرو را از دست هردوی آنها بگيرند. وقتی در يك جمع، كودك شما بی‌دليل عر می‌زند و با هيچ حربه و نيرنگ و وعده‌ای ساكت نمی‌شود، بايد چنان او را زير مشت و لگد بگيريد تا ديگر رمقى براى عر زدن نداشته‌باشد. هنگامى كه كودكى به شما مى‌گويد موبايلت را بده تا با آن بازى كنم، بايد براى او توضيح دهيد كه موبايل وسيلۀ بازى نيست و اگر چنانچه او قانع نشد، بايستى موبايل را در حلقش فرو نماييد تا مطلب دستگيرش شود. اگر كودكتان در خيابان با زورگويى و قلدرمآبى به شما مى‌گويد كه آن اسباب‌بازى گران‌قيمت را همين الان براى من بخر، شما بايد محدوديت‌هاى اقتصادى‌تان را براى او شرح دهيد و اگر چنانچه توجيه نگرديد، بايد فوراً كودك را به يك مغازۀ كلّه‌پزی برده و به او بگوييد آن كلّه‌اى كه درون ظرف قرار دارد پيش از اين موجود كاملى بوده كه از پدرش تقاضاى اسباب‌بازى گران‌قيمت نموده‌است. اگر نيمه‌شب با چشمانى خواب‌آلود و اعصابى داغان در جاده‌اى تاريك در حال رانندگى هستيد و فرزندتان به‌جاى آنكه بكَپَد، با بهانه‌تراشى‌هاى پى‌درپى، موجبات آزار شما را فراهم مى‌آورد و همسرتان هم از پس او برنمى‌آيد، لحظه‌اى خودرويتان را كنار جاده متوقف كنيد، پياده شويد و كودك را به بيرون از خودرو پرت نماييد. سپس خود سوار شده و حركت كنيد. اجازه دهيد او در دل تاريكى دقايقى را در خلوت خويش به تفكّر بپردازد تا به اشتباه خود پى ببرد. بدون شك، اينگونه روش‌هاى تربيتى تأثير به‌سزايى در تغيير نگرش و بلوغ فكرى فرزند دلبندتان خواهدداشت.

۱۳۹۰ مرداد ۱۴, جمعه

حال اين روزا

- خوبى؟
- خوبم، فقط يه كم گشنه و تشنه و خسته و خواب‌آلود و عصبى‌ام. ولى خوبم.

پاى ورق: اين صدمين پست اين وبلاگه. شايد صد پست در طول يك سال و نيم، كم باشه. ولى از قديم گفتن كم بنويس، گزيده بنويس، هميشه بنويس.

۱۳۹۰ مرداد ۱۰, دوشنبه

روزۀ هدفمند

ماه رمضون فرصت بسيار خوبيه براى ترك بعضى رفتارهاى غلط، مثل باز كردن مكرر و بى‌دليل در يخچال.

۱۳۹۰ تیر ۳۰, پنجشنبه

مثل تو فيلما

دلم مى‌خواد يه بار مثل تو فيلما محكم با لقد بزنم به يه درى كه قفله ببينم باز مى‌شه يا نه.
دلم مى‌خواد يه بار مثل تو فيلما با يه جسم سخت بزنم پس كلّۀ يه نفر ببينم بى‌هوش مى‌شه يا نه.
دلم مى‌خواد يه بار مثل تو فيلما يه نفرو ببينم كه داره خواب ترسناك مى‌بينه، خيس عرق شده، هى گردنشو به چپ و راست مى‌چرخونه و ميگه نه نه نه،  بعد يه‌دفه از خواب مى‌پره، مى‌شينه و نفس‌نفس مى‌زنه.
دلم مى‌خواد يه بار مثل تو فيلما به يه نفرو ببينم كه هيجده تا گلوله خورده تو سينه‌اش و داره تو بغل دوستش با صداي گرفته وصيت مى‌كنه، حرفش كه تموم شد يه‌دفه مى‌ميره.
دلم مى‌خواد يه بار مثل تو فيلما يه نفرو ببينم كه قايم شده، بعد يه نفر شك كنه كه يكى اونجاست، بعد اين هى صداى گربه دربياره، طرفم راهشو بكشه بره.
دلم مى‌خواد يه بار مثل تو فيلما با يه خانم باكمالات تصادفاً درگير يه ماجراى اكشن بشم بعدشم تو سه‌سوت تبديل به يه زوج خوشبخت بشيم.
دلم مى‌خواد يه بار مثل تو فيلما آخر قضيه خوب تموم بشه.

۱۳۹۰ تیر ۲۸, سه‌شنبه

حافظا

واقعيت اينه كه...
هيچ پروانه‌اى دور شمع نمى‌چرخه،
هيچ عاشقى از هجر معشوق سر به بيابون نمى‌ذاره،
باد صبا هيچ پيامى رو ردّوبدل نمى‌كنه،
جام مى و باده و ساقى سيمين‌ساق هيچ غلطى براى آدم نمى‌كنن،
بلبل خوش‌الحان و گل و چمن هيچ‌وقت همنشين هم نيستن،
ولى هرچى بدوبيراه به شيخ و زاهد و مفتى و واعظ و محتسب بگى راست گفتى.

۱۳۹۰ تیر ۱۴, سه‌شنبه

يك نظريه

قدرت وسيله نيست، هدف است. هيچ‌كس يك حكومت ديكتاتورى را براي محافظت از يك انقلاب به وجود نمى‌آورد؛ بلكه انقلاب مى‌كند تا يك حكومت ديكتاتورى درست كند. هدف تفتيش عقايد، تفتيش عقايد است. هدف شكنجه، شكنجه است. هدف قدرت، قدرت است.

جرج اورول، 1984.

۱۳۹۰ تیر ۸, چهارشنبه

تجاوز گروهى، نگاهى ديگر

يه بار توى قطار مترو بودم، شلوغ بود، كنارم دو تا دختر جوون -يا نوجوون- وايستاده بودن. بعد چند ديقه متوجه شدم كه هى زيرچشمى منو نگا مى‌كردن، تو گوش هم پچ‌پچ مى‌كردن و مى‌خنديدن. تعجّب كردم، آخه قيافۀ من شبيه اين پسراى بانمك نيست كه، خيلى هم جدّيه. يكى‌شون كه نزديك من بود همون ميله‌اى رو گرفته‌بود كه من گرفته‌بودم. بعد يه دفه احساس كردم نوك انگشتش خورد به نوك انگشت من. دستمو چند سانت جابه‌جا كردم. باز انگشتشو -كه لاكم زده‌بود- گذاشت رو انگشت من. ديگه فهميدم كه عمداً اين كارو مى‌كنه. يه لحظه نگاش كردم ديدم اونم داره منو نگا مى‌كنه. لبخند كثيفى رو لبش بود و چشاشم برق مى‌زد. سريع نگاهمو دزديدم. خيره شدم به كف قطار و لبمو مى‌گزيدم. همۀ بدنم يخ كرده‌بود. چشام سياهى مى‌رفت. پاهام شُل شده‌بودن، بغض كرده‌بودم. مستأصل شده‌بودم، آخه اصلاً جا نبود خودمو كنار بكشم. اون يه ديقه راه تا ايستگاه بعدى برام مث يه عمر گذشت. به اولين ايستگاه كه رسيديم هرجورى بود از قطار پريدم بيرون. دَوون دَوون با چش گريون از ايستگا اومدم بيرون. هق‌هق گريه يه‌لحظه امونم نمى‌داد. واي خدا، خيلى وحشتناك بود. بعدِ اون اتفاق تا يه مدّت دنيا واسم جهنّم شده‌بود. شبا تا صُب كابوس مى‌ديدم. الانم هروقت ياد اون لحظه‌ها ميفتم مى‌خوام خودمو بندازم تو آب. هنوزم باورم نمى‌شه. آخه چرا؟

۱۳۹۰ تیر ۱, چهارشنبه

روياى خدمت

اگه يه روز رئيس يه دانشگاه بشم، يه دانشكدۀ داف‌پزشكى تأسيس مى‌كنم.

۱۳۹۰ خرداد ۳۱, سه‌شنبه

Shame on us

يه استادى داشتيم كه از پيكان با عنوان "شرم ملّى" ياد مى‌كرد. داشتم فكر مى‌كردم ما چند تا از اين شرم‌هاى ملّى داريم؟ ديدم خيلى زياد. مثلاً احمدى‌نژاد يه شرم ملّيه. فوتبال ناب ايرونى هم يه شرم ملّيه. بسياري از مؤلفه‌هاى فرهنگ ايرانى هم شرم ملّى محسوب مى‌شن. موارد ديگه‌اى هم مى‌شه نام برد كه در ابعاد ملّى براى ما شرم‌آور باشن، مثل اينترنتمون، رسانۀ ملّى‌مون، نماينده‌هاى مجلسمون و خيلى چيزاى ديگه. فقط موندم چرا چيزى به‌نام "عرق شرم ملّى" نداريم؟

۱۳۹۰ خرداد ۱۷, سه‌شنبه

سركنگبين صفرا فزود

اوضاع فعلى كشور اوضاع خنده‌دارى است. بحرانى نيست؛ خنده‌دار است. رئيس‌جمهور دست‌پرورده و عزيزكردۀ آقاى خامنه‌اى حالا شلنگ‌تخته مى‌اندازد. هرچند تلاش مى‌كنند كه ترمزش را بكشند، اما او يك‌تنه همۀ اركان جمهورى اسلامى را به سخره گرفته. جريان انحرافى‌اش هم حالا به يك عقده براى حاميان ديروز او و مخالفان سرسخت امروز او تبديل شده. شيرين‌كارى‌هاى مشايى، قضاياى جن‌گيرى و رمّالى، ماجراى عزل و نصب مصلحى، ادغام‌هاى فلّه‌اى وزارتخانه‌ها، انتصاب على‌آبادى به سرپرستى وزارت نفت و ... كشور را به مضحكه‌اى گريه‌آور بدل نموده‌اند. افرادى از درون حاكميت سعى مى‌كنند با آسمان و ريسمان بافتن، جريان مشايى را به اصلاح‌طلبان و "فتنه‌گران" نسبت دهند. آقايان! واقعاً متوجه نيستيد؟ اين مدفوع خودتان است كه بيش از حد حجيم شده و حالا داريد تويش دست‌و‌پا مى‌زنيد! شما متنبه نمى‌شويد و همچنان به حماقت‌هايتان ادامه مى‌دهيد. هالۀ سحابى را در روز تشييع جنازۀ پدرش مى‌كشيد. بگيروببندها و فيلترينگ و جمع‌كردن ديش‌ها و ... را باز هم ادامه مى‌دهيد. آنقدر مشغول اين بازي كثيف قدرتتان هستيد كه فشار اقتصادى روى مردم را نمى‌بينيد. كاش براى يك درصد هم كه شده، اين احتمال را در نظر بگيريد كه روزى از تخت پادشاهى‌تان به زير آييد. خوشبختانه اين روزها آيينه‌هاى عبرت را در جوار خود مى‌بينيد. فكر آن روزتان را هم بكنيد.

۱۳۹۰ خرداد ۳, سه‌شنبه

تربيت دوست

ببين اگه مى‌خواى رفاقتمون ادامه پيدا كنه،
1. مثل آدميزاد آدامس بجو.
2. با سر خودكارت بازى نكن.
3. فلسفۀ هندزفرى رو بفهم.

۱۳۹۰ اردیبهشت ۳۰, جمعه

نجواهای نیمه شب

محض رضای خدا،
جون مادرت،
بخاطر من،
این تن بمیره،
خروپف نکن.

۱۳۹۰ اردیبهشت ۲۰, سه‌شنبه

مكررات متهوع

ليست بعضى از چيزايى كه -خوب يا بد- از فرط تكرارى بودن ديگه حالمو به‌هم مى‌زنن:

زرشك‌پلو با مرغ
مهران رجبى
وبلاگ‌هاى عجيجم عچق منى
گربه
لبخند تهوع‌آور زوج‌فنچ‌هاى قدم‌زنان تو پياده‌رو
صداى منوچهر والى‌زاده
سانتافه
بنگاه معاملات ملكى
ID‌هاى pesare_ariayi ،tanhatarin.ashegh ،memol.joojoo2000 ،asal_naz_sharj_web
نوستالوژى
آژانس دوستى واقع در كوچه گلها بن‌بست مريخ
مؤسسه نيك‌انديشان رهپويان راه انديشه‌گستر پارس
و ...

۱۳۹۰ اردیبهشت ۱۶, جمعه

نمايشگاه اسلامى كتاب

چند نكته در اين باب:

1. نمايشگاه چندمنظوره است: نمايشگاه كتاب، نمايشگاه عكس آغا، نمايشگاه داف، نمايشگاه حماقت‌هاى يك ملت ...
2. اينجا تجمع بيجا مانع كسب نيست. هر غرفه‌اى كه شلوغ‌تره يقيناً كتب بهتري داره. بريد همون‌جا.
3. آقاى ناشر روشنفكر عزيز! شما ديگه عين اين لباس‌فروشا هى نگو آقا بفرماييد چى بدم خدمتتون.
4. كتاب‌هاى مذهبى بيشتر مى‌شن، مردم از مذهب گريزان‌تر. كتاب‌هاى روانشناسى بيشتر مى‌شن، مردم روانى‌تر، كتاب‌هاى آشپزى بيشتر مى‌شن، دختراى آشپز كمتر، كتاب‌هاى سياسى كمتر مى‌شن، مردم سياسى‌تر.
5. شلوغ‌ترين غرفه كه صفى طولانى هم جلوش تشكيل مى‌شه، يكى از غرفه‌هاى فست‌فوده.

۱۳۹۰ اردیبهشت ۱۰, شنبه

شاد بوديم؟

يكى از دلايلى كه ما در گذشته عليرغم همه كمبودها شادتر بوديم و الان افسرده‌ايم اينه كه يك سرى عوامل شادى‌ساز در گذشته بودن كه الان بندرت ديده مى‌شن. مثلاً جُنگ شادى، برف شادى، بمب شادى، پيك شادى، كارناوال شادى و خيلى چيزاى ديگه كه دنياى شادى ما رو مى‌ساختن. حتى من خودم يه اسباب‌بازى فكرى به‌نام جعبه شادى داشتم. يادش بخير؛ اون زمونا با ديدن هر كدوم از اين عوامل شادى‌ساز برق شادى از چشمامون مى‌جهيد.

۱۳۹۰ اردیبهشت ۶, سه‌شنبه

به‌جز من

به اين نتيجه رسيدم كه وبلاگ‌نويسا همشون سياسى نيستن، همه هم شاعر نيستن. ولي اونا همشون عاشق‌اند، عاشق...

۱۳۹۰ فروردین ۲۸, یکشنبه

مثبت اندیش

‌من هر روز صبح که از خواب پا می‌شم، پنجره رو باز میکنم، دستامو باز می ‌کنم و یه نفس عمیق می کشم، به دنیا لبخند می ‌زنم و می‌گم بازم یه روز قشنگ و شاد دیگه.

۱۳۹۰ فروردین ۱۲, جمعه

بيچاره مى‌كنن

اگه قدرت دستم بود يه قانونى وضع مى‌كردم كه پيرمردا حق نداشته‌باشن فروشندۀ سوپرماركت بشن.

۱۳۹۰ فروردین ۷, یکشنبه

بازی سیاسی

هر،کی، تک، بی،یا،ره ولی امر مسلمین جهان میییییییشه.
[خامنه‌ای-ملک عبدالله-قذافی]

خیال سال

من میگم آقا شما که هر اسمی رو سالهای جدید میذاری تا پایان سال کاملاً محقق میشه. الگوی مصرف که اصلاح شد. همت و کار مضاعف هم که تو سال 89 در جای‌جای کشور به‌وضوح عینیت پیدا کرد. طبعاً جهاد اقتصادی هم از این قاعده مستثنی نیست و دولت خدمتگزار و مردم همیشه در صحنه وارد صحنۀ جهاد می‌شن و همۀ دشمنای اقتصادی رو تارومار می‌کنن. خب شما بیا برای سال‌های بعد اسم‌های گنده‌تر انتخاب کن. مثلاً سال "ایران، ابرقدرت جهان"، یا "اجرای الگوی اسلامی-ایرانی برای زمین" که البته یه‌کم طولانیه. یا نه اصلاً بذار سال "تسخیر کهکشان". چه می‌دونم؛ خودت واردی دیگه ماشالله.

پای ورق: سال نو مبارک.

۱۳۸۹ اسفند ۲۰, جمعه

جسم ناقصی

روز قيامت کارنامۀ رهبرمونو قطعاً میدن دست چپش.

۱۳۸۹ اسفند ۱۳, جمعه

رحمان رحيم

اگه خدا معلم خوب و مهربونيه، بايد روز قيامت نمره همه‌مونو ببره رو نمودار.

۱۳۸۹ اسفند ۱۰, سه‌شنبه

ساختارنشکنانه

برادر عرزشی
چرا برادرکشی؟
ما همه باهم هستیم
خواهرا رو نمیکشی؟

۱۳۸۹ اسفند ۷, شنبه

بهداشت عمومی

از مسئولین تقاضا دارم کاسه‌توالت‌ها را کم‌عمق نسازند؛ می‌پاشه.

۱۳۸۹ بهمن ۲۲, جمعه

سقوط مبارك، مبارك

تقارن پيروزى ملت بزرگ مصر با سى و دومين سالروز پيروزى انقلاب اسلامى ايران قطعاً حاوى پيام‌هاى بزرگى براى جهانيان است، البته من نمى‌دونم چه پيام‌هايى. حالا فرض كنيد اين دومينوى خيزش اسلامى كشورهاى عربى اونقدر ادامه پيدا كنه كه به ايران هم برسه و ما هم جوگير بشيم و يه بار ديگه انقلاب كنيم. اونوقت اين به‌لحاظ ريشه‌اى چه‌جورى مى‌شه؟ يعنى بالاخره ما به اونا ياد داديم يا اونا به ما؟ دور باطل مى‌شه يا يه جور فيدبك؟ البته من كه نفهميدم بالاخره ما انقلاب اسلامى رو صادر كرديم اونهم با سرعت انفجار نور يا جنبش سبزمونو؟

۱۳۸۹ بهمن ۱۵, جمعه

جرقه اقتصادى

مبلغ حقوق اين ماهم رو كه ديدم تصميم به خودسوزى گرفتم. كسي هست كارت سوختشو بهم قرض بده؟

۱۳۸۹ دی ۲۷, دوشنبه

سيلان انديشه

رفيقم ايميل زده مى‌گه:
"سلام، متن زير لطيفه نيست هرچند شبيه لطيفه است. لطفاً اگر نظرى داريد بفرماييد. با تشكر.
- سلام. خوبى.
- سلام. تا خوب به چى بگى.
- ببخشيد منظورم اين بود كه چطورى؟
- خوبم."
منم نظر كارشناسيمو براش فرستادم:
"نكته‌ نخست اينكه در آخِر جمله نخست بايستى علامت سؤال بگذاريد. نكته دوم اينكه اين ديالوگ نه يك لطيفه كه تلنگرى است به عمق دردهاى انسان ماشينى كلى‌نگر، كنايه‌اى است دردآلود از سرگردانى‌هاى بشر محبوس در زير پوست اجتماع ازهم‌گسيخته، نيشترى است به ظواهر تجدّدمآبانه در عين پوزخند به روح تنهاى آدمى كه جهان كوچك هستى را به سخره گرفته و سر در گريبان عزلت با چشمانى بسته خيره به افقى در ناكجاآباد ذهن مى‌نگرد."

۱۳۸۹ دی ۱۳, دوشنبه

رويكرد جارى

از مخاطبانم انتظار ندارم قهقهه بزنند.