۱۳۸۸ بهمن ۲, جمعه

شعر نیلوفر

شعری از سهراب سپهری:

از مرز خوابم می‌گذشتم،
سايۀ تاريك يك نيلوفر
روی همۀ اين ويرانه ها فرو افتاده بود.
كدامين باد بی‌پروا
دانۀ اين نيلوفر را به سرزمين خواب من آورد؟
***
در پس درهای شيشه‌ای رؤياها،
در مرداب بی‌ته آيينه‌ها،
هر جا كه من گوشه‌ای از خودم را مرده بودم
يك نيلوفر روييده بود.
گويی او لحظه لحظه در تهی من می‌ريخت
و من در صدای شكفتن او
لحظه لحظه خودم را می‌مردم.
***
بام ايوان فرو می‌ريزد
و ساقۀ نيلوفر بر گرد همۀ ستون‌ها می‌پيچد.
كدامين باد بی‌پروا
دانۀ نيلوفر را به سرزمين خواب من آورد؟
***
نيلوفر روييد،
ساقه‌اش از ته خواب شفّافم سركشيد
من به رؤيا بودم
سيلاب بيداری رسيد
چشمانم را در ويرانۀ خوابم گشودم
نيلوفر به همه زندگی‌ام پيچيده بود
در رگهايش من بودم كه می‌دويدم
هستی‌اش در من ريشه داشت
همه من بود
كدامين باد بی‌پروا
دانۀ اين نيلوفر را به سرزمين خواب من آورد؟

۳ نظر:

روانی گفت...

سلام. راستش چیزی متوجه نشدم.

n.lotus گفت...

تو همانی وسیع سخت متین
تو همانی تو همه ی من و دلی

حسین محمودزاده گفت...

سلام
سهراب سپهری دنیای ناشناخته ای است