۱۳۸۹ مهر ۳۰, جمعه

سفرنامه

بالاخره اتوبوس از مسافر پر می‌شه و از ترمینال مبدأ به سوی مقصد راه می‌افته. راننده آدم باحالیه و چشم‌بسته با لیوان چای تو یه دستش و گوشی موبایل تو اون یکی دستش می‌رونه. ردیف‌های جلو یه خونواده نشستن که در حال خوردن میوه و تخمه با دقت فیلم اخراجی‌های 2 رو نگاه میکنن. ردیف‌های میانی رو دانشگاه آزادی‌ها اشغال کردن. به‌صورت جفت‌های نر و ماده نشستن و تولیدمثل می‌کنن. نزدیک به انتهای اتوبوس من هستم و یه پیرمردی کنارم نشسته که میخواد همۀ تجربیات زندگیشو برام تعریف کنه. منم همۀ حرفاشو تأیید می‌کنم. رو دوتا صندلی کناریمون یه خونوادۀ چهار نفرۀ افغانی نشستن. پشت سرم صدای ممتد دوتا خانوم شنیده میشه که دارن همه چیزشونو برای هم تعریف می‌کنن. اونطرفتر جوونی که شلوار شش جیب و تی‌شرت گل‌منگلی داره با ولوم موزیک گوشیش داره پوز همۀ گوشی‌بازها رو می‌زنه. تو بوفۀ اتوبوس سربازها نشستن که در حین خالی‌بندی برای همدیگه تعداد کلمات کافداری رو که بلدن به رخ هم میکشن.
کلافه‌ام. می‌خوام زودتر برسیم. دیگه طاقتم تموم شده. خیلی بهم فشار میاد. اشتباه کردم. باید قبل از سوار شدن دستشوییمو می‌رفتم.

۴ نظر:

یکـ عدد دختر گفت...

می دونی بدیش کجاست ؟ اینکه تو اتوبوس باشی، توالت داشته باشی در حد انفجار مثانه و بدترش اینکه زمستون هم باشه....

Seashore گفت...

شما باید هر چه سریعتر از تمام دانشگاه آزادی ها عذر خواهی کنی.

ناشناس گفت...

خاش که خدمت بودم 24 ساعت طول میکشید برگردم،چیزایی میدیدم پشمام میریخت.پاکستانیه اومده بود ایران از اهداف سفرش میگفت یزید!!

Mojtaba Safari گفت...

فکر کنم از همه بدتر اون پیرمرده بود. آره؟! فکر کن داری از دستشویی میمیری بعد یه یارویی همینطور تو گوشت ور بزنه ;)